آناهيتاي مامان و بابا

درس و مشقت

من در حال درس خوندن بودم تو هم رفتي و يه دفتر برداشتي و شروع به نوشتن و خط خطي كردن روي برگه هاي اون دفتر كردي. ازت پرسيدم : آناهيتا داري چيكار مي كني؟ گفتي : دارم مشقام و مي ميكسم (مي نويسم). ...
28 آبان 1392

سخنوري تو

مدتيه پيشرفت كلامي بسيار زيادي پيدا كردي. مرتب صحبت مي كني...... از هر دري و من اين موضوع رو وقتي متوجه شدم كه تو توي جمع هاي خانوادگي در مورد اتفاقات هيجان انگيز و پيشرفت هايي كه واست پيش اومده و خوشحالت كرده با زيبايي و شمردگي تمام براي ديگران صحبت مي كني. توي اين جمع ها تو هي صحبت مي كني..... بعضي وقتا احساس مي كنم بعضي ها دارن كلافه مي شن ولي من به روزي خودم نميارم. از رفتن به كلاس بالاتر توي مهد و جزئياتش كه بزرگ شدم و به كلاس بزرگترها رفتم. از رفتن به عروسي و لاك عروس و تاج عروس و لباس عروس و رقص عروس و دوماد. از بازي هات با من. از جاهايي كه با هم ميريم. مخصوصا آرايشگاه.  از امير محمد و دلبري هايي كه مي كنه. از دوستاي مهدكودكت. خلاصه ...
27 آبان 1392

مهدكودك

ديشب مدير مهدتون بهم خبر داد كه مي خوان اسم من و به عنوان نماينده مامانا به بهزيستي معرفي كنن. منم با استقبال اين پيشنهاد و قبول كردم. كلي فكر و ايده توي ذهنمه. بايد صبر كنم نتيجه نهايي رو بهم اعلام كنن تا منم فعاليتم و شروع كنم. خيلي خوشحالم. ...
15 آبان 1392

داستان ساختگي تو

ديروز بهونه سامان گلي و خاله مهناز رو گرفته بودي. از اونجايي كه خاله مهناز مهمون داشتن براي همين تو رو سرگرم كردم كه بهونه سامان رو نگيري. يكي از كارهايي كه من و تو بعد از اومدن خونه عاشق انجام دادنش هستيم اينه كه با هم كيك و شير بخوريم و دورا تماشا كنيم.  ديروز بعد از خوردن شير و كيك و تماشاي دورا خواستي آبرنگ بازي كني. آبرنگ هات توي مهد بودن براي همين گواش بازي كرديم. يه برگه بلند سفيد بهت دادم و شروع به نقاشي كشيدن كردي. گفتم : ببين دخترم بايد هدف داشته باشي. بگو ببينم چي مي خواي بكشي؟ گفتي : مي خوام يه سوراخ موش بكشم و يه موش بزرگ كه جاش نميشه. بعد شروع به كشيدن كردي. من مرتب ازت مي پرسيدم حالا مي خواي چي بكشي؟ تو هم داستان وار برام توض...
1 آبان 1392
1